Posts

- «جام یا بستر یا تنهایی یا خواب؟ برویم»*

بچه گفت: «دیدی جنگ شد؟ تو گفته بودی جنگ نمی‌شه.» گفتم: «فکر نمی‌کردم که بشه.»     توی راه مدرسه بودیم. ذهنم از همان دیشب که خبر راه افتادن پهپادها را خواندم، یک دور دنبال راه‌حلهای ممکن گشته بود و دور دوم به این نتیجه رسیده بود که از ما کاری برنمی‌آید جز زندگی کردن. جز با سماجت به زندگی ادامه دادن.     پرسید: «حالا چی می‌شه؟» گفتم: «هیچی»   نگفتم به زندگی ادامه می‌دهیم. بچه ها می‌روند مدرسه. برای کنکور سراسری آماده می‌شوند. من می‌روم سرکار. نقشه‌هایی برای خانه‌های مردم می‌کشم. چیزی می‌خورم. برمی‌گردم خانه. گربه‌هایم را بغل می‌کنم. به گلدانهایم آب می‌دهم و غذایی درست می‌کنم. به جای سریالی که تمام شده، یکی دیگر پیدا می‌کنم. ظرفها را می‌شویم. خاک گربه‌ها را تمیز می‌کنم و به مسائل جزئی خیلی خیلی کوچکی که لازمه زنده بوده است، با سماجت تمام توجه می‌کنم.     به اینکه خانه ام آنقدری که باید تمیز نیست و اتاقهایم آنجوری که باید مرتب نیستند و یخچال و فریزرم آنقدری که دلم می‌خواهد پر نیستند و مولتی ویتامین گربه‌ها تمام شده و بچه از مریضی عید‌ش خوب خ

- « سهم من آسمانیست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد.»*

رسیده بودم دم در و داشتم دنبال دلقک و بقیه گربه‌ها می‌گشتم که دوست کوچکم را همراه مادرش دیدم. دخترک فسقلی که فرفره‌ای همقد خودش دستش بود و سرعت حرکتش با آن پاهای تپل کوتاه آنقدر نبود که پره‌های فرفره بچرخد. مرد نگهبان بیرون آمد. دخترک را بغل کرد و دوید. فرفره قرمز و زرد و سبز و آبی شروع کرد به چرخیدن و بچه از ذوق جیغ زد. نگهبان بچه را برد تا دم آسانسور و همانجا ایستاد تا مادر رسید و برگشت. من پرسیدم اوضاع گربه‌ها چطور است و غذا خورده‌اند که گفت خورده‌اند. شیفتش توی ساختمان ما از هفت صبح تا هفت شب است. هر روز خدا، هر روز ... چند روز پیش از یکی شنیدم که خانه همین نگهبان یعنی آقای س. خیلی دور است. گفتند 4 صبح راه می‌افتد که به شیفت 7 صبح برسد. سر حرف که باز شد پرسیدم واقعا خانه شما اینقدر دور است؟ گفت خانه‌اش نزدیک اسلامشهر است و شبها ساعت 10 می‌رسد خانه و صبح واقعا هم ساعت 4 راه می‌افتد. نمی‌دانم چرا تا به حال فکر می‌کردم مجرد است. گفت بچه دارد. بچه‌های بزرگ. دختری 24 ساله و پسری همسن بچه من و پای کنکور. فکر کردم مرد 12 ساعت اینجاست

▫️جهنمِ بهشت

 نقاشى را از بازار بالى خريدم. گذاشتم لاى يك كتاب و با خودم آوردم. براى خانه تازه دادم قابش كردند. توى بالى، در آن بازارچه شلوغ كه پر از آدمهاى لاغر سياه و توريستهاى خوشحال بود، من اين نقاشى را انتخاب كردم. بالى، قريه خوشبخت آدمهاى بدبخت است. كشورى پرجمعيت و مسلمان كه هتلهايى شبيه بهشت در خودش دارد و طبيعتى عجيب. بالى واقعا شبيه‌ترين جا به بهشت است كه رفته‌ام. وقتى خسته‌ام، چشمهايم را مى بندم و يك دم غروب خودم را كنار استخر، وسط آن جنگل مه‌آلود مجسم مى‌كنم. همان وقت كه بارانى ريز و نامرئى مى‌باريد كه سرد نبود و يك لايه نازك مه، روى استخر بى‌لبه* نقش مى‌بست و من فكر مى‌كردم خاطره بهشت را بايد بپيچم لاى همين نقاشى و با خودم ببرم.  همانجا، درست كنار اين خاطره، يك مرد ايرانى توى آب دارد با مرد ديگرى ويديو كال مى‌كند و بلند بلند حرف مى‌زند و مدام موبايل را مى‌چرخاند تا زنهای بیکینی‌پوش را نشان رفيقش بدهد. من، به مرد چشم‌غره مى‌روم كه یعنی حرفهايش را مى‌فهمم و سعى مى‌كنم او را از خاطره بهشت جدا کنم ولى نمى‌شود. درست كنار لايه مه نازك، مرد با موهاى حنايى كم پشت، تن بدشکل و چهره زشتش

▫️«در حسرت درناها»

پسرم براى ورود به دنياى بزرگسالى عجله دارد. براى رانندگى، براى سر كار رفتن، براى دسته چك و قسط و هزاران چيز ديگر كه چسبيده پشت عناوینی به ظاهر دلچسب. پسرم نمى‌داند كه يك بار كه بزرگسال شدى، ديگر نمى‌توانى عقبگرد كنى به دنياى كودكى و نوجوانى. انگار جادوى كودكى با آن اولين گواهینامه، اولین بيمه، اولين كد سجام و سجاد و سخا و هزار چيز ديگر گرفتن مى‌شكند و بعد ديگر تا چشم مى‌گردانى بزرگسالى است.  بزرگسالى از حالا تا آخر تا وقتى زنده‌اى. پسرم اين را نمى‌داند. پسرم فكر مى‌كند اگر دستش توى جيب خودش باشد و ماشين را به ميل خودش اين طرف و آن طرف ببرد، زندگى شيرين مى‌شود. پسرم از درس خواندن خسته است.  من از بزرگسالى خسته‌ام. مى‌خواهم گواهينامه و كد بيمه و هزاران كد ديگر را تحويل بدهم و برگردم به خانه پدرى. به خانه‌اى كه در آنجا كسى ديگر، مسئول تامين امنيت و آرامش و غذاست. به نقطه اى از زندگى‌ام برگردم كه دارم درس مى‌خوانم و اين درس خواندن جديترین واقعيت زندگى است. برگردم كه به نقطه‌اى كه هنوز آينده، همه روشنى است و در آن خبرى از آسم كودكم، طلاق و صاحبخانه نيست. دنيا كوچك و گرم و قابل ا

- طرز تهیه متروپل

  پسرم می‌گوید مامان ببین تیرآهنهای سیاه را دارند بالا می‌برند. اگر ساکن خانه قبلی بودم پرواز تیرآهنهای سیاه می‌توانست حسابی غمگینم کند. تمام پنجره‌های خانه قبلی رو به همین زمین بود که قرار است ساختمانی 15 طبقه در آن ساخته شود. ساختمان 15 طبقه خانه خیابان نوبهار را خفه می‌کند. چیزی از منظره کوه برایش باقی نمی‌گذارد. دو سه روز بعد ستونهای انتهای زمین هم که علم می‌شوند می‌بینم که نصف منظره کوه ما هم از دست خواهد رفت.     چه می‌شود کرد؟ اینجا تهران است. شهری که در آن خاطره‌ها و کوهها مدام اسیر دست قوانین مسخره می‌شوند. چرا باید در آن زمین باریک و دراز یک ساختمان 15 طبقه ساخته شود در حالی که همه ساختمانهای هم جوارش حداکثر 10-11 طبقه هستند؟ تو می‌گویی به این ستونهای باریک نمی‌آید که توان حمل بار یک ساختمان 15 طبقه را داشته باشند. می‌دانم که ساختمان مجوز 8 طبقه داشته و بعد معلوم نیست که کی و کجا دم چه کسی را دیده اند که ساختمان به اندازه دو برابر خودش قد کشیده و چه کسی در بند این است که دوباره بدهد سازه ساختمان را طراحی کنند

- کیک اسفناج فلوکستین نیست!

دیروز، از سر کار که آمدم خانه، توی آسانسور با آدم کوچولوی قرمزپوشم روبرو شدم. این بار همراه مادرش بود و یک فرفره همقد خودش گرفته بود دستش. به مادرش گفتم که من قبلا با دختر شما آشنا شده‌ام. صبحها که بچه‌ام را می‌برم مدرسه.     گفتم بچه و زن، فکر کرد بچه یعنی بچه دیگر. فکر نکرد که من به مرد گنده‌ای که صد کیلو وزن دارد و ریشهایش را یک روز در میان می‌زند و با من در مورد سرمایه‌گذاری در فورکس بحث می‌کند، می‌گویم بچه. گفت آخی. بچه شما هم همین قدیه؟ خنده‌‌ام گرفت. نشسته بودم که همقد دخترک باشم که واقعا بامزه بود. گفتم نه. بچه من سال آخر است. اسم دخترش را پرسیدم و گفت: سوین.   بعد رسیدند طبقه سوم و سوین و مادرش و فرفره پیاده شدند. من رفتم طبقه پنجم و در خانه را باز کردم و کیسه‌های خرید را گذاشتم زمین و کارشناسهای بررسی و طبقه‌بندی خانگی‌ام بلافاصله آمدند سر خریدهای من. یک جا خوانده بودم که گربه‌ها، وقتی با دست پر از بیرون برمی‌گردی فکر می‌کنند شکار موفقیت‌آمیز بوده. چون من مادرشان هستم. گربه که معنی شغل و طراحی مجتمع مسکونی

▫️جای خالی آدمها، تکیلا و شیاطین دیگر

مانده‌ام خانه، كنابخانه بزرگ گوشه پذيرايى را ريخته‌ام بيرون و زل زده‌ام به هجوم اشيا روى ميز. مثل مريضى كه وسط جراحى نگاهش كنى با دل و روده‌اش كه ريخته بيرون و بشينى فكر كنى اين همه شات تكيلا را مى‌خواهى چه كار؟ اصلا مگر ديگر اين همه آدم دارى كه بياييند دور هم تكيلا بخوريم و يا اصلا ديگر مگر تكيلايى در كار است؟   به كتابها نگاه كنى كه بيشترشان توى انبار هستند و بيرون ريختن انبار را گذاشته‌اى بعد از كنكور كه آن همه كتاب درسى و غيردرسى را بار بزنى ببرى جايى كه شايد به كار كسى بيايد. در كتابخانه گوشه پذيرايى، فقط سه تا قفسه كتاب است و بقيه ظرف ظرف ظرف و ظرفهايى كه بايد باشند و ظرفهايى كه نمى‌دانى چرا هستند و ظرفهايى كه قشنگند ولى تو دوستشان ندارى و قشنگند ولى دومان اجازه نمى‌دهد بگذارمشان روى ميز و شايد روزى جايى ديگر به كار بيايد.   گربه‌ها فكر مى‌كنند برايشان تفريحات تازه درست كرده‌ام. مى‌پرند توى قفسه ها، كتابها و ظرفها و ليوانها را بو مى‌كنند و من دلم مى‌خواهد از اين همه شلوغى خودم را رها كنم و نمى‌توانم. چيزى در درونم است كه رها نمى‌شود. پيچيده شده د

- سگ زردی که برادر شغال نبود.

  تمام مدت خوابی که به نظرم خیلی طولانی آمد، می‌خواستم یک سگ زرد کوچک را برسانم به دست صاحبش. صاحبش دکتر زنان من بود*. خانم دکتر توی خیابان با همان سربندی که رویش عکس جک و جانور بود راه می‌رفت و نمی‌دانم چرا ما که توی یک پراید صندوق‌دار آبی** بودیم،   سگ زردش را سوارکردیم و با خودمان بردیم. بعد من از توی پراید پرت شدم توی یک رستورانی که در آن با لشگری از دخترعمو پسرعموها و برادرم رفته بودیم و من تمام مدت نگران سگ زرد بودم ولی بقیه نشسته بودند که غذا بخورند. برادرم، شکل و شمایل عجیب و غریبی داشت و هرچه ازش سوال می‌کردم جوابم را نمی‌داد. کسی از آن همه آدم نمی‌دانست که پراید آبی و سگ زرد کجا هستند. آخر یکی آدرس نامربوطی داد و من رفتم که بابا را پیدا کنم و بابا را دزدیده بودند. من خیلی نگران دزدیده شدن بابا نبودم. بیشتر نگران بودم که بلایی سر حیوانی که توی ماشین تنها مانده بود نیاید و مدام به آن همه آدم می‌گفتم چرا سگ را همراه خودتان نیاوردید پس. بالاخره توانستم دو سه نفری را همراه خودم راه بیندازم و رفتیم یک جایی که تا چشم کار می‌کرد ماشین پارک شده بود و ما هی داشتیم دنبال

- دلتنگی‌های معمار خیابان چهل و هشتم*

عضو هیات مدیره برج شده‌ام. ساختمان ما نزدیک 160 واحد است و سه تا برج دارد. من عضو علی‌البدل بودم ولی به لطف بلبل‌زبانیهایم توی ساختمان و ارتباط برقرار کردنم با هر ننه قمری، در انتخابات هیات مدیره از بقیه علی‌البدلها جلو افتادم. حالا که یکی از اعضای هیات مدیره، از ساختمان رفته، این جایگاه رسیده به من. شغل پرزحمت و بی جیره مواجبی است که باید توی زندگی شلوغم یک جایی برایش پیدا کنم. از خوابی، استراحتی، ورزشی، شامی چیزی بزنم بروم جلسه و به صورتهای بی‌پایان و وحشتناک ارقام گوش بدهم و بشنوم که چراغهای محوطه یکی در میان خراب شده و اینقدر میلیون تومن می‌شود هزینه تعویضش و دیوار یکی از باغچه‌ها ترک خورده و یکی آمده قیمتی افسانه‌ای برای مرمت آن قیمت داده و آبنمای محوطه برای بار هزارم دارد آب می‌دهد و کسی نمی‌داند که این آبنمای لعنتی اصلا عایقکاری دارد یا نه و اینکه چرا ما باید این همه خرج این آبنما کنیم و آخرش که چی.   فردای جلسه اول قیمت چراغهای محوطه را جستجو می‌کنم و چیزهایی می‌فرستم برای مدیر ساختمان و بعد تصمیم می‌گیرم که از جزئی

- اسمیرونوف گندم

قبل از اینکه آسانسور بایستد صدای بچه می‌آمد. دخترک خیلی کوچک بود. کمتر از 2 سال. اما قدمهایش قدمهای لرزان بچه‌ای که تازه راه افتاده نبود. دقیقا شبیه یک آدم برفی کوچولو بود. با صورت گرد و لپهای درخشان و سر و گردنش پیچیده شده بود در یک کلاه و شال گردن قرمز منگوله‌دار. تا زانوی من هم نبود. تا مرا دید، کیفی که دستش بود نشانم داد. وسایل دکتربازی بچه‌ها بود. گفتم: «سلام. تو دکتری؟»   گفت: « آیه» بعد گفت: «مامان نیس.»   بعد رو کرد به مرد قدبلند درشت عینکی که کنارش ایستاده بود و گفت: «بابا.» پرسیدم: « داری می‌ری مهد کودک؟» جواب داد: «آیه» بعد آسانسور رسید به پارکینگ 1- و مثل اردک پشت سر پدر قدبلندش راه افتاد و بلند بلند داد زد بای بای بای بای و تا در آسانسور بسته شود صدای بای بای گفتنش می‌آمد.   من هودی قرمزم را پوشیده بودم و شیشه آبم مثل هر روز زیر بغلم بود. صبح توی خانه دنبال یک بطری شیشه‌ای می‌گشتم که به جای بطری پلاستیکی آبم با خودم ببرم سر کار. چون خوانده بودم که میکرو پلاستیک توی بطریهای پلاستیکی قاطی آب می‌شود. یک بطری