- «جام یا بستر یا تنهایی یا خواب؟ برویم»*
بچه گفت: «دیدی جنگ شد؟ تو گفته بودی جنگ نمیشه.» گفتم: «فکر نمیکردم که بشه.» توی راه مدرسه بودیم. ذهنم از همان دیشب که خبر راه افتادن پهپادها را خواندم، یک دور دنبال راهحلهای ممکن گشته بود و دور دوم به این نتیجه رسیده بود که از ما کاری برنمیآید جز زندگی کردن. جز با سماجت به زندگی ادامه دادن. پرسید: «حالا چی میشه؟» گفتم: «هیچی» نگفتم به زندگی ادامه میدهیم. بچه ها میروند مدرسه. برای کنکور سراسری آماده میشوند. من میروم سرکار. نقشههایی برای خانههای مردم میکشم. چیزی میخورم. برمیگردم خانه. گربههایم را بغل میکنم. به گلدانهایم آب میدهم و غذایی درست میکنم. به جای سریالی که تمام شده، یکی دیگر پیدا میکنم. ظرفها را میشویم. خاک گربهها را تمیز میکنم و به مسائل جزئی خیلی خیلی کوچکی که لازمه زنده بوده است، با سماجت تمام توجه میکنم. به اینکه خانه ام آنقدری که باید تمیز نیست و اتاقهایم آنجوری که باید مرتب نیستند و یخچال و فریزرم آنقدری که دلم میخواهد پر نیستند و مولتی ویتامین گربهها تمام شده و بچه از مریضی عیدش خوب خ