Posts

- کوکب خانم و نشستن و صبر در پیش گرفتن و دنباله کار خویش گرفتن*

دلم براى كارگاه تنگ شده بود. كلاه ايمنى را كه گذاشتم روى سرم و پا كه گذاشتم توى كارگاه، انگار يك دوست قديمى پرهياهوى سرحال را دوباره ديدم. ما عموما، خانه را موجودى ساكن مى‌بینیم ولی ساختمان در مسیر تبدیل شدن به خانه، هر روز زنده است و در معرض تغییر. مثل کرم پروانه توی پیله ، مدام در حال تحول .    کارگاه تمیز بود و مرتب و ایمن. برای دومین بار توی زندگی‌ام آرزو کردم که کاش آن‌وقتها که هنوز جانی داشتم و انگیزه‌ای، مسیرم به اینجا خورده بود. در ایران خیلیها حرف طراحی ساختمان سبز می‌زنند و تنها عده اندکی اصولش را می‌دانند و چه برسد به پیاده کردنش. این ساختمان در حد ممکن، سبز بود. عایق‌کاری حرارتی، پنل خورشیدی، تصفیه فاضلاب سبک و استفاده از آن جهت آبیاری گیاهها و فلاش تانکها، حذف سنگ از نماهای داخلی و خارجی و در حد امکان استفاده ازمصالح به صورت اکسپوز… توضیحات مرد بعد از سالها اولین کلاس درسی بود که من با اشتیاق از اول تا آخرش را گوش دادم و لذت بردم از این دقت و توجه به جزییات و هزینه کردن در جایی که فقط در راستای کاهش مصرف انرژی است و نه جلوه احمقانه به ساختمان دادن. ...

-«ای شادی آزادی»

  «در زندان در زنجیر ما نام تو را زمزمه می‌کردیم آزادی   آزادی   آزادی»   به مادرم زنگ زدم و گفتم فردا با بچه برای شام می‌آییم. خیلی وقت است که نرفته‌ایم. نمی‌دانم. شاید دو هفته. بعد رفتم استخر و بعد از استخر عرق سیب را زدم زیر بغلم و رفتم خانه همسایه. خانه همسایه مدرن بود و خلوت و زیبا و واقعا اولین همسایه‌ای بود که شکل و شمایل خانه‌اش با سلیقه من هماهنگی داشت. بقیه، یا زیستگاه مبلهای استیل دمده با روکشهای پلاستیکی هستند و یا آنقدر شلوغند که نمی‌شوند در فضای خانه درست راه رفت.   این یکی درست همانی بود که من دوست داشتم. خلوت با اشیای کم و با دو تا گربه که در خانه می‌پلکیدند. یکی خاکستری و یکی سفید. تازه موهای گربه‌ها را زده بود و طبعا همه زیباییشان دود شده بود و رفته بود هوا و هر دو شبیه جغد شده بودند با کله بزرگ و چشمهای گرد و تنی نحیف. وقتی آن همه مو به تن گربه است حدس زدنش سخت است که این حیوان این همه لاغر و شکننده است و همه جذبه‌اش در واقع پف است و مو و باد هوا. گربه سفیدش که ظاهرا آدم‌گری...

- «امروز می‌تونست یه روز رویایی باشه، یه روز خوب!»

  داشتم از لابی ساختمان رد می‌شدم که بروم به گربه‌های همسایه‌ام که رفته سفر غذا بدهم که یکی آویزانم شد. یک دسته اسکناس توی دستش بود و داشت تکان می‌داد: «خانم مدیر لطفا رسیدگی کنین. » فکر کردم جیبش را زده‌اند. اما نه. دقیقا صبح امروز را انتخاب کرده بود برای اینکه بپیچد به من. چون دستگاه ATM   توی لابی بهش پول پاره داده بود.   پناه بردم به منبع نداشته صبر جزیل که جواب تندی بهش ندهم. وقتی دیدم بس نمی‌کند وسط حرفش راه افتادم سمت آن یکی بلوک. چون که گربه ساعت می‌فهمد و من همین حالا هم دیر کرده بودم. ظرف غذای گربه‌ها پر بود. گربه خاکستری چنگم زد و دستم خون افتاد. با ذکر «خدایا منو همین حالا بخور» آمدم سمت ماشین.   دیشب دقیقا ساعتی که می‌خواستم بروم استخر، مسئول تاسیسات آمد بالا که چه نشسته‌ای. فاضلاب سینک آشپزخانه شما آب داده به سقف پایین. نه تنها این اتفاق افتاده بلکه همسایه طبقه پایین یک هفته صبوری به خرج داده بلکه این ماجرا خودش خود به خود حل شود و نشده و همین باعث شده کلی از سقف آشپزخانه‌اش طبله کند و نم بدهد و ...

شاهکار خدا

از مهتابی به کوچه‌ی تاریک خم می‌شوم و به جای همه نومیدان می‌گریم آه من حرام شده‌ام ! با این همه، ای قلب در به در از یاد مبر که ما من و تو عشق را رعایت کرده‌ایم، از یاد مبر که ما من و تو انسان را رعایت کرده‌ایم، خود اگر شاه‌کار خدا بود یا نبود   در نظام مهندسی کسی هنوز بیدار نشده بود. لبخند زدم و سعی کردم مهربان باشم با آدمهایی که مجبورند هفت صبح پشت میزشان باشند و جواب من مراجع را بدهند. مرد کارت شناسایی‌ام را خواست، دادم. بعد موقع ثبت نامه دوباره کارت شناسایی خواست. گفتم زیر نامه است. گفت «ببخشید. صبحانه نخوردم. هنوز بیدار نشدم.» من هم هنوز بیدار نشده بودم. هنوز در آن تکه بیخبری مانده بودم از روز که نمی‌دانستم دیروز است یا امروز. نامه ثبت شد. گفت هفته دیگر بیایم پیگیری کنم. یعنی هفته آینده دوباره 5/5 صبح بیدار شوم که 5/6 راه بیفتم که 7 برسم دم سازمان که به من بگویند که «نامه‌ام کجایی دقیقا کجایی. » این در صورتی است که همه کارها را کرده‌اند اینترنتی. پروانه‌ام چنان با سرعت ت...

- در سوگ نور

رو به بالا و ز پستیها رها خوشترین مرگ است، مرگ شعله ها*   کنار خانه‌شان یک مجتمع تجاری بی‌ریخت و بلند، خیلی بلند سبز شده بود و سایه انداخته بود روی حیاط بزرگی که از جان و دل به آن می‌رسید. سایه سنگین و ناخوشایند بود برای او که همه گیاههای حیاط را به اسم می‌شناخت. همه را. سابقه همه رزها را داشت. کدام کمتر گل می‌دهد و کدام بیشتر. کدام را از کجا آورده و چه کار کرده که بیشتر گل بدهد. تمام دیوار شمالی حیاط را نیلوفر پیچ گرفته بود و بهار و تابستان پر می‌شدند از گلهای شیپور مانند بنفش. دو تا گلدان قلمه از نیلوفرپیچ و یک گلدان قلمه از یاس امین‌الدوله به من داده بود. اولین بار که در بالکن داغ دیوانه من یکی از نیلوفرپیچها غنچه داد، عکس گرفتم و فرستادم برای پسرش. گفت می‌فرستد برای بابا و حتما خیلی خوشحال می‌شود از دیدن اینکه نیلوفرپیچ گل داده. یاس امین الدوله اما گل نداد که نداد که نداد. سال بعد که دیدمش گفتم که نیلوفرپیچها زمستان سخت را طاقت نیاورده‌اند و خراب شده‌اند، اما پیچ امین‌الدوله هنوز هست ولی گل نمی‌دهد. می‌گفت مگر می‌شود. در دن...

معنای هشتم: پنجشنبه‌ها

تازه ازدواج كرده بودم و آن موقع يك خانه بزرگ كرايه كرده بوديم و كف خانه سراميك سفيد سفيد بود. به مانا مى‌گفتم «من هر پنجشنبه خانه را تميز مى‌كنم.» مانا مى‌گفت «اولش هفته‌اى يه باره بعد مى‌شه دو هفته يه بار و … » خانه بزرگ بود. براى دو نفر خيلى بزرگ بود. من اصلا در خانه پدرى دست به سياه و سفيد نزده بودم. مادرم مرا مثل يك پرنسس بزرگ كرده بود. انگار كه من براى چيزى مهمتر از برق انداختن سراميك سفيد كف خانه و غذا درست كردن ساخته شده باشم.  سرنوشت نظافت آن خانه همان شد كه مانا گفت. اما بهرحال خانه‌اى كه تويش بچه نباشد آنقدرها هم كثيف نمى‌شود. اكس به شدت آدم مرتبى بود و در مقابل مرتب بودن او، من بودم كه شلخته به نظر مى‌رسيدم. در نتيجه خانه فقط خاك مى‌گرفت و آن هم آنقدرها مهم نبود.  اما آيينى كه تا قبل از بچه‌دار شدن با شدت و حدت ادامه‌اش دادم، آيين سبزى خريدن پنجشنبه‌ها بود. از سر كوچه خانه‌مان در كوى بهشت ديباجى تاكسى مى‌گرفتم تا سه راه نشاط. نيم ساعتى توى صف سبزى فروشى مى‌ايستادم بعد با دسته بزرگ سبزى برمى‌گشتم خانه. سفره پهن مى‌كردم جلوى تلويزيون. يك فيلم تكرارى مى‌گذاشتم و س...

معنای هفتم : آهستگی

بعد از گربه‌ها، آهستگی راهش را به خانه من باز کرد. چون گربه‌ها حتی اگر هفت نسل قبلشان هم در خانه زندگی کرده باشند، به طور غریزی تروماتایز هستند. یک حرکت ناگهانی کنارشان آنها را می‌ترساند. برای همین اگر بخواهی که آنها را نترسانی مجبوری آهسته حرکت کنی که صداها و حركات ناگهانى را كمتر كنى.  من تا قبل از آن هيچوقت فكر نكرده بودم آهسته كار كردن فرقى با سريع كار كردن دارد. اما آرام و با تمركز انجام دادن هر كارى، انگار آن را از حالت وظيفه و اجبار خارج مى‌كند و چاشنى خوشايند بودن به آن اضافه مى‌كند. انگار غذاها و سالادهاى آهستگى خوشمزه‌ترند. انگار ظرفهايى كه به آهستگى مى‌شويم تميزتر مى‌شوند. انگار وقتى آهسته‌تر در خانه راه مى‌روم منظره پشت پنجره حرفهاى بيشترى براى گفتن دارد. شايد هم جهان حرفهاى بيشترى براى گفتن دارد. فقط ما وقت نداريم بشنويمش… شيدا ١٠ بهمن ١٤٠٣

▫️معناى ششم : رابطه

سهم من گردش حزن‌آلودى در باغ خاطره‌هاست و در اندوه صدايى جان دادن كه به من مى گويد دستهايت را دوست مى‌دارم. آشنايى ما تصادفى بود. از آن احتمالهاى كم خيلى كم كه ديگر ميل مى‌كند به صفر. كسرى كه صورتش ١ است و مخرجش يك عدد چاق و چله هفت، هشت رقمى مثلا. كمتر از احتمال آشنايى، احتمال به وجود آمدن بهانه آشنايى بود به نظرم. با اين حال پيش آمد. آن دو تا عدد هفت هشت رقمى هم كه توى مخرج كسر ضربدر هم شدند كارى از دستشان برنيامد. ما يك بار در دوره معصوميت و يك بار پس از طوفانها با هم روبرو شديم و فاصله اين دو روبرويى بيست سال بود.  گاهى فكر مى‌كنم اگر اين همه زخم روى تن‌هایمان نداشتيم آشنايى ما چه شكلى پيدا مى‌كرد؟ آيا باز با هم كنار مى‌آمديم؟ هر چقدر هم چشمهايم را محكم محكم مى‌بندم باز هم نمى‌توانم خودمان را در بيست و اندى سالگيها تجسم كنم. انگار كه پختگى ناشى از گذر ساليان لازم بود تا چرخهاى اين رابطه بچرخد.  من در زخمى‌ترين و خسته‌ترين زمان زندگى‌ام بودم. تاريك بودم. باريكه نورى به من تابيد و من به همان آويختم. كورمال كورمال دنبال شعاع نور راه افتادم. چون هيچ جا تاريكتر و س...

▫️معناى پنجم : مبارزه

پیش تو، چه توسنی کند عقل؟ رام است، که تازیانه از تست*   جوان و عاشق كه بودم يكى از من پرسيد: «بين كسى كه واقعا دوسش دارم و كسى كه خيلى دوستم داره كدوم رو بايد انتخاب كنم؟»  من چى جواب دادم؟ جوابى شايسته يك جوان عاشق كه عشق كور و احمقش كرده. گفتم اگر واقعا دوستش داشتى اين سوال را نمى‌پرسيدى و با تبختر خاص آدمى كه در مبارزه براى عشق پيروز شده، خرامان رفتم. مبارزه، يكى از چيزهاييست كه به زندگى معنا مى‌دهد.  معنابخشى مبارزه، گمانم براى من توى زندگيم تيغ دو لبه بوده. يعنى مبارزه، به چيزى معنايى بيش از آنچه كه ارزشش را داشته داده و همين معنا، گمراهم كرده و سالهاى طولانى من را به بيراهه كشانده است.  من و اكس، سه سال براى ازدواج جنگيديم. مخالفت خانواده اكس، رابطه معمولى ما را تبديل به يك حماسه كرد. ديگر ژنرالهایی شده بودیم که داشتند در ميدان نبرد براى چيزى فراتر از رسيدن دو نفر به هم و جشن جورابهاى گوله شده در گوشه اتاق خواب و گلايه از طعم قرمه سبزى، مى‌جنگيدند. مى‌جنگيدند چون معناى زندگيشان شده بود. چون فكر مى‌كردند اگر ببازند زندگى را باخته‌اند.  پيروزى در آن مبارزه، ...

▫️معنای چهارم : آیین‌ها

ما در خانه پدری همیشه جمعه‌ها ماهی می‌خوردیم. صبحهای جمعه، صبحانه خانوادگی داشتیم که تخم‌مرغ عسلی داشت و جا تخم‌مرغیهای ملامین قرمز حتما جز وسایل روی میز بود. جمعه غروبها وقتی کوچکتر بودیم، بابا پاپ‌کورن درست می‌کرد و صدای ترکیدن دانه‌های ذرت با بوی خوش داغش، غروب جمعه را می‌شست و می‌برد. حالا که دارم می‌نویسم فکر می‌کنم چرا همه آیینهای ما، جمع شده بود روز جمعه؟ لابد چون در سالهای کودکی من، پدرم ساعتهای زیادی کار می‌کرد و زیاد خانه نبود.  من ماهی خوردن ظهر جمعه را دوست نداشتم. بزرگتر که شده بودم جمعه ظهر فرار می‌کردم خانه یکی از دوستان نزدیکم و در خانه آنها غذا می‌خوردم. بعد از ازدواجم دلتنگی برای خانه پدری، از دلتنگی برای ناهارهای جمعه شروع شد و ماهی. فکر می‌کردم فقط منم که اینطوری فکر می‌کنم تا اینکه یک بار برادرم تعریف کرد که گاهی می‌رود بازار ماهی‌فروشها و فقط قدم می‌زند و بو می‌کشد. دلتنگی برای خانه و خانواده را خلاصه می‌کنیم در ماهی. ماهی برای ما ظهر جمعه است و کودکی و سبکی.  آیینهای دم دستی تکراری جوری به فراتر از خودشان وصل می‌شوند. به مفهومى عميقتر و بامعناتر...