Posts

◽️روز چهلم: لذت گمشده

تو گفتی املت، من گفتم فرنچ تست.  در کافه که خانه‌ای قدیمی بود، نشسته بودیم. هوا کمی گرم بود. زور اسپلیت و کولر به دم داخل سالن شلوغ نمی‌رسید.  صبحانه را که آورد یک برش از فرنچ تست خوردم. خیلی خوشمزه بود ولی باز هم آن طعم گمشده سالیان دور را نداشت. طعمی که دنبالش می‌گشتم مال کودکیهای دورم و قبل از بیماری دایی کوچکم بود. حتی شاید مال قبل از مرگ دایی بزرگم که دیگر می‌شود ۴۰ سال که مرده‌است.  نانی* که در ترکیه به طور معمول خورده می‌شود نان حجیمی از آرد سفید است که حتما و هر روز تازه خريده می‌شود. کسی در ترکیه نان مانده نمی‌‌خورد. هر روز یکی می‌رود به Fırın که شبیه مغازه‌های نان فانتزی ماست و به اندازه مصرف روز نان می‌خرد.  در آن تابستانهایی که ما بچه بودیم و زندگی هنوز شیرین و دلربا بود، مادربزرگم نانهایی که از روز قبل می‌ماند برش می‌زد و چیزی شبیه فرنچ تست ازش درست می‌کرد. اصلا نمی‌دانم که چطور درستش می‌کرد چون ۴۰ سال است دارم دنبال آن طعم گمشده می‌گردم و هیچ چیزی شبیه آن نشده.  نانهایی که مادربزرگم سرخ می‌کرد برشته بود و حالت کرانچی داشت و من هر بار نان را در مخلو...

◽️روز سی و نهم: No Uterus,No Opinion

به نظرم اگر همه مردهای جهان، جمله خشمگین ریچل در فرندز را سرلوحه زندگی‌شان قرار بدهند، نیمی از اختلافهای زن و مردها کاهش پیدا خواهد کرد.  بدن زن، در مقایسه با بدن مرد پیچیده‌تر است و چرخه ماهانه هم یک نوسان هورمونی دائم به این بدن پیچیده اضافه می‌کند. این تازه وضعیت نرمال یک زن سالم است. داستانی طبیعی مثل حاملگی هم در همین بدن اتفاق می‌افتد که کلا یک ساز علیهده را در بدن زن را آغاز می‌کند.  اول بدن تشخیص تهاجم توسط عنصر خارجی می‌دهد و شروع می‌کند به دفاع از خودش، در نتیجه‌اش حال بد ماههای اول می‌آید و تهوع و ویار.  بعد از ۲-۳ ماه بدن می‌پذیرد که این بچه است و باید حمایت و تغذیه‌اش کند و از آن طرف بام می‌افتد و هر چه وارد بدن مادر می‌شود دودستی تقدیم موجود تازه می‌کند، چنان سیلاب هورمونی در خون مادر راه می‌اندازد که چهره شاداب و صورت براق و حال خوب همراه خودش می‌آورد. با زایمان، بدن نامرد، بدون اینکه به مادر تازه گیج فرصت اندک حال خوب بدهد، جریان هورمون را قطع می‌کند، یک بچه شاکی از دنیا آمدن هم می‌دهد توی بغلش. روزهای بعد از زایمان سختترین وقت برای زن است. سزارینی‌ها که...

◽️روز سی و هشتم: « با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام»

تقدیم به زهرا ح. و هر کس دیگری که آنقدر هنرمند است که اندوهش را پنهان کند.  ازش می‌پرسند: «پس چرا اینقدر غمگین می‌نویسی؟»  جواب می‌دهد: « غمگینم، خیلی وقتها هم غمگینم.» من قدیمها در برابر این سوال دست و پایم را گم می‌کردم و هیچوقت نمی‌توانستم جوابی با این سرعت و دقت بدهم. احساس می‌کردم مچ‌ام را در حین دورویی گرفته‌اند و سعی می‌کردم از زیر جواب دادن به این سوال در بروم. ولی او فرار نمی‌کند. جواب می‌دهد و از سوال می‌گذرد. من هیچوقت ازش نپرسیدم چرا غمگین می‌نویسی.  بعد از این همه سال نوشتن و پیوسته نوشتن می‌دانم که نوشتن، از بخش درونی‌تر و اندوهگینتر من سرچشمه می‌گیرد. می‌دانم چون هر روز در آن دریاچه اندوه درونی به تصویر خودم‌ نگاه می‌کنم و از چیزی که می‌بینم می‌نویسم.  بر این دریاچه روزهای بسیاری گذشته. گاهی گردابی بوده که من نهایت تلاشم را کرده‌ام که در آن غرق نشوم و گاهی مثل همین روزها، شفاف و آرام و معصوم. انگار که هیچوقت آن تلاطمها را در زندگی من به وجود نیاورده.  در سختترین و غم‌انگیزترین بزنگاه‌های زندگی‌ام اگر توانسته‌ام بنویسم، اندوه همانجا...

◽️روز سی و هفتم: «خدای چیزهای کوچک» *

گاهی یک روز یا بیشتر برای طراحی یک دیتیل کوچک در دفتر وقت می‌گذاریم. چیزی که ممکن است کسی نفهمد یا اهمیتی به آن ندهد.  شده بعضی وقتها یک روز تمام فقط یک عدد حمام را طراحی کرده‌ام. هی روشویی را جابجا کرده‌ام، فرنگی را و دوش حمام را. باز ایده‌آل نشده. پاک کرده‌ام و از اول کشیده‌ام.  اوایل که کار می‌کردم نقشه برایم فقط نقشه بود. مجموعه خطوطی بود که اشاره به چیزی می‌کرد. طراحی برایم فقط جنبه زیبایی‌ و خلاقیت داشت. بی‌آنکه بندش کنم به عملکردش یا موقعیتش. در همانها هم مهارتی نداشتم.  اولین چیزی که طراحی کردم و اجرا شد، نمای یک ساختمان بود در خیابان قنبرپور. فکر می‌کنم آن ساختمان هنوز سر جایش هست. خدا مرا ببخشد. دانشجوی سال سه یا چهار بودم. یکی گفت بیا نمای این ساختمان را طراحی کن و من گفتم «باشه» به شیوه تمام دانشجوهای هم‌نسلم. آن موقع پول اندکی گرفتم و من که عاشق خطوط منحنی بودم مجموعه‌ای از این خطوط روی نما نقاشی کردم. نه فاز ۲ بلد بودم که طراحی خودم را اجرایی کنم و نه مصالح ساختمانی را می‌شناختم. یک مغز خر خورده‌ای هم راست راستی رفت آن قوس و قزح‌ها را روی نمای ساختمان پیاد...

◽️روز سی و ششم: خیلی خیلی متاسفم خانم ب!

چند سال پیش، معلم چهارم دبستانم را در اینترنت پیدا کردم. اسمش را می‌گذارم خانم ب. من این خانم ب را خیلی دوست داشتم به وقتش. در بزرگسالی من و پیری او ولی معادله‌ جور دیگری بود. یادم هست توی چت از من پرسید: «چه خبر؟» من گفتم آرشیتکتم، ازدواج کرده‌ام، جدا شده‌ام و یک پسر دارم. خلاصه اخبار.  پرسید بچه پیش چه کسی است؟ گفتم با من است. خانم معلم چهارم دبستانم گفت: « غلط است!»  انگار پای تخته ایستاده باشم به حل کردن یک مساله ریاضی! چی غلط است بزرگوار؟  بعد توضیح داد که زن نباید مسئولیت بچه و زندگی و کار را به عهده بگیرد چون فرسوده می‌شود و باید می‌دادم بچه را بابایش بزرگ کند.  ببخشید خانم معلم اگر پدر بچه‌ام، بچه را نمی‌خواست باید بچه‌ام را می‌انداختم توی جوب؟ یا باید اجازه می‌دادم مادر پدرش در بی‌علاقگی مطلق و از سر ناچاری بچه‌ام را با آن قوانین قرون وسطی بزرگ کند؟ بعد این زندگی می‌شد برای من؟  خانم ب نه می‌دانست شرایط من چیست و نه حتی درست من را می‌شناخت، اما عادت معلم بودن از جانش بیرون نرفته بود. انگار فقط او بود که درست و غلط ماجرا را می‌دانست و من هنوز آن بچه ...

◽️روز سی و‌ پنجم: انفجار قریب‌الوقوع یک عدد خانم شین خسته

چند روز پیش سه نفر از اداره آب با دیلم و آچار ظاهر شده‌اند که فشار آب ورودی مجتمع را کم کنند. مدیر ساختمان مقاومت کرده. نفری یک تومن رشوه داده تا صورت مساله را پاک کند و کارمندان سازمان آب هم با رشوه‌ای در جیب و لبخندی بر لب راهشان را کشیده‌اند و رفته‌اند. من نفهمیدم آیا ۱ میلیون تومن اصلا الان پولی هست که کسی به خاطرش از انجام کاری صرفنظر کند؟ یعنی حتی به خاطر این مایع حیات هم کسی حاضر نیست شغلش را درست انجام دهد؟  نه سراغی از استخر گرفته‌اند و نه چیزی دیگر. سازمان آب گفته بروید فشار آب را کم کنید. رفته‌اند و دراز دراز برگشته‌اند. پرسیدم کم کردن فشار آب چه اثری دارد وقتی منبع و پمپ داریم؟ به نقل از مسئول تاسیسات گفتند که وقتی حجم آب ورودی کم می‌شود دیگر منبع پر نمی‌شود و ممکن است دچار کمبود آب شویم. فعلا تا اینجای کار ۳ تومن خرج کرده‌ایم که بتوانیم با فشار قبلی آب داشته باشیم. سرانه مصرف آب مجتمع نفری ۲۵۰ لیتر است. اول که شنیدم دود از گوشهایم بلند شد. بعد یادم افتاد که این چیلرها و آن برجهای خنک‌کن غول‌آسای توی حیاط که در ماههای گرم سال صدای رودخانه وحشی از خودشان خارج می‌...

◽️روز سی و چهارم: «چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من»

همسایه زنگ زد که بیا برویم توی حیاط راه برویم. تعطیلی استخر، بدن‌درد و کمبود معاشرت در پی داشته برای ما طبعا.  سرشار بود از اضطراب. گفت آنقدر نگرانم که شبها درست نمی‌خوابم. به همسرم گفتم خانه را عوض کنیم ولی زیر بار نرفته. وای اگر جنگ شروع شود. وای اگر همه بانکهای کشور همزمان بترکد و اصلا دسترسی به پول نقد نداشته باشیم. وای شما که خانه بیرون شهر ندارید چه می‌کنید… گفت و گفت و گفت.  تمام که شد گفتم می‌دانی مشکل کار کجاست؟ تو به خانواده کوچک خودت نگاه می‌کنی و مدام در اضطراب این هستی که چطور حفظش کنی یا در بحران سرپا نگهش داری. اما اگر مقیاس نگاهت را کمی بزرگتر کنی می‌بینی که داستان خانواده ۵ نفره تو نیست. داستان ۸۵، ۹۰ میلیون نفر انسان است که در این کشور زندگی می‌کنند. اگر پول نباشد و بانکها بترکد این مشکل فقط مال شما نیست، مال همه است. اگر کمبودی پیش بیاید مال همه است. وقتی یک مشکلی مال همه است دیگر نمی‌شود با راه‌حلهای دل‌خوش‌کنک سراغش رفت. گیرم که ۵ میلیون تومن و ۱۰ میلیون تومن پول نقد قایم کردی و به اندازه چند هفته هم کنسرو و برنج و ماکارونی و روغن انبار کردی. بعدش چ...

◽️روز سی و سوم: The Oldest Country in The World

من تا همین تازگیها هیچ‌وقت به اهمیت زبان فارسی و قدمت کشورم فکر نکرده بودم. تا اینکه مصاحبه‌ای گوش دادم از خانمی ترک که آمده بود ایران و به عنوان نقطه قوت فرهنگ ایران اشاره به این می‌کرد که هر بچه دبستانی توی ایران به راحتی اشعار شاعرانی مال قرنها پیش را می‌خواند. چون زبان همان زبان است. اما چون در ترکی رسم‌الخط تغییر کرده در واقع ارتباط بین گذشته و حال قطع شده و فرهنگ دچار تسلسل شده. نمی‌دانم این حرف چقدر صحیح و چقدر منطقی است ولی یادم هست بچه که بودم برایم جالب بود که روی سردر مساجد و بناهای قدیمی در استانبول، ترکی را با خط عربی نوشته بودند. کسی نمی‌توانست بخواند و من می‌خواندم و این به من نیرویی پنهانی می‌داد. انگار من قهرمانی بودم که قدرتم خواندن خطوط فراموش شده باشد. بعد از این مصاحبه، به جهانی فکر کردم بدون حافظ، بدون مولانا، بدون سعدی و فردوسی و خیام و … از وقتی خواندن و نوشتن یاد گرفتم حافظ کتاب بالینی من بود. حافظ قدیمی خاکستری با آن نقاشیهای زیبایش. مفهوم خیلی بیتها را نمی‌فهمیدم و کسی هم در خانه سر در نمی‌آورد که به من یاد بدهد و گوگل هم هنوز متولد نشده بود. من برای ...

◽️روز سی و دوم: شغل دلخواه

من شغلم را به کل غلط انتخاب کرده‌ام.  نه به خاطر داستانهای من و معماری که بارها نوشته‌ام، بلکه به خاطر فقدان و اهمیت کمتر ارتباط در شغلم. برای شغل من یک کامپیوتر و ارتباط با یک یا نهایت دو نفر برای هماهنگی کافی است. اما من از همان بچگی دوست داشتم همه را دور خودم جمع کنم و داستان‌سرایی کنم و خیلی وقتها جوک تعریف کنم.  هنوز که هنوز است جوک گفتن و شنیدن را خیلی دوست دارم. عاشق ویدیوهای استندآپ کمدی هستم و به نظرم آنهایی که طنز ظریف و زبان گزنده دارند درخشان هستند. من در تمام دوره تحصیل در معماری بسیار شاد بودم. چون تحصیل در معماری آن سالها مدام ما را در موقعیت تعامل و کار گروهی قرار می‌داد. ما به ندرت پروژه‌های تک نفره داشتیم و برای بیشتر درسها باید به گروههای ۳ نفر به بالا تقسیم می‌شدیم برای کار. با اینکه گروهها اغلب تک‌جنسیتی بود، فضای تعاملی آتلیه‌ها و سفرها مختلط بود و باعث می‌شد ارتباط درست بین دانشجوها شکل بگیرد.  فی‌الواقع اگر به زبان امروزی بخواهم بگویم خبری از لاس و عشوه نبود. لابد دیده‌اید زنان و مردانی را که خارج از ظرف لاس قادر به برقراری ارتباط نیستند. ب...

◽️روز سی و یکم: «آن شراب مگر چند ساله بود؟»

چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی چه مهربان بودی وقتی که پلک‌های آینه‌ها را می‌بستی و چلچراغ‌ها را از ساق‌های سیمی می‌چیدی و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می‌بردی فروغ فرخزاد صحنه داشت در یک فیلم ترکی اتفاق می‌افتاد. دختر قصه تکیه داده بود به پسر و خیره شده بودند به دریا و من نمی‌دانم چرا از این صحنه پرتاب شدم به خاطره‌ای دور. به یک کشتی که شبانه روی تنگه بغاز استانبول می‌راند. من که مست شراب بودم و آدمی که تکیه داده بودم بهش. که بعد بخواهد چنان پشتم را خالی کند که جهان ترسناک شود و تمام نفرتی که در وجودم هست را برای خودش بخرد. موج نفرت را که داشت با تیر و تفنگ می‌آمد کنار زدم و خاطره را نزدیک کشیدم. اولین بار توی تمام زندگی‌ام بود که در کشتی، شراب می‌خوردم. شراب قرمز. گیلاس را گرفته بودم بالا و از پشت قرمزی شراب به چراغهای ساحل، ساختمانهای زیبا و رقص موجها نگاه می‌کردم. نمی‌توانستم تشخیص بدهم که این نوسان اندکی که دستم است مال مستی است یا حرکت آرام کشتی. ولی مست خوبی بودم. مستی ملایم شراب که باعث می‌شد چشمهایم را نیمه‌باز کنم و از حرکت نور روی موج‌ دریا لذت بب...